21دی ماه
روز6 دیماه ننجونم که خونه مامان جون بود میفته زمین تو اتاق ومتاسفانه لگنش میشکنه .مامانی ومامانجون تصمیم میگیرن ببرنش کاشون بیمارستان .دکتر تشخیص میده باید جراحی بشه . عمل جراحی رو انجام میدن وبعداز 10 روزی که بیمارستان بوده ازبیمارستان مرخص میشه .بابایی ومامانی برمیگردن تهرون .روز 21 یکشنبه ساعت 8 شب میریم خونشون که ببینیمشون .ساعت 10.30شب مامان جون که کاشون بود تماس میگیره که ننجون فوت کرده .وااااااااااااای هیچ کس باورش نمیشد که ننجون فوت کرده با اینکه سن وسال بالایی داشت .ولی مشکل جدی نداشت که فوت بشه .همون شب بابا حمید ومامانی وبابایی رفتن کاشون .ما هم اومدیم خونه .محمد سام که خوابید منو امیررضا شروع کردیم گریه کردن .حرفاش .کاراش میومد جلوی چشممون .هرموقع محمدسامو میدید میگفت این پسرته منم میگفتم آره میگفت بهت هدیه دادم .میگفتم آره ننجون .میخندید .محمدسام صداش میکرد مامان .الهی ننجون جات خیلی خالیه خیلی . من دیگه پدربزرگ ،مادربزرگ ندارم فقط ننجون برامون مونده بود وما قدرشو ندونستیم .به قول یکی ازدوستام میگه پدرومادر مثل قند میمونن تو زندگی .قند چای شیرین میکنه ما حواسمون نیست که شیرینی چای برای قنده .با لذت چای میخوریم .پدرومادرم همین طور .اونا به زندگیمون برکت وشادی میارن ولی ما حواسمون بهشون نیست . خدا رحمتت کنه ننجون برامون خیلی دعاکن ..خدا پدرومادرامون برامون حفظ کنه .خدا کنه قدر لحظات بودن باهاشونو بدونیم . الهی آمین .
الهی ننجون عزیزم مهمون مادرش حضرت فاطمه زهرا سلام الله باشه .