بالاخره اومدیم
بالاخره بعد ازیه مدت طولانی برگشتیم باخاطرات شیرین وتلخ . این ماه دی برای من خیلی سخت گذشت پراز استرس بود برام .ضرب المثل معروفی که میگه خدا به مو میرسونه اما پاره نمیکنه مصداق این ماه من بود .یا اینکه خدا تو شرایط سخت بندشو بغل میکنه بازهم مصداق این ماه من بود . حالا چرا من این جور میگم دلیلش اینه که از اول دی امتحانای دانشگاهم شروع شد وازون جایی که ترم آخر بودم درسام سنگین وامتحانام پشت سرهم . همیشه استرس داشتم که موقع امتحانام محمدسام آروم باشه مریض نشه که من دغدغه ای بابتش نداشته باشم پیش خودم میگفتم امیررضا که ماشالله بزرگه حواسش به من هست اما ، اما ...روز اول دی امیررضا خان تب کرد وگوش درد شدید .. به حدی که از گوشش ترشح میومد خدابهمون رحم کرد بردمش دکتر . مریضیش به حدی شدید بود که یک هفته مدرسه نرفت . امیررضا که یه کم .فقط یه کم بهتر شد محمد سام تب کرد .وااااااای خدا من دیگه داشتم سکته میکردم . برای اینکه برم دانشگاه محمدسامو میبردم خونه بابایی .ولی وقتی مریض شد چون عمه زینب ومهربد اونجا بودن بخاطر مهربد دیگه نتونستم ببرمت اونجا به همین خاطر می بردمت خونه مامان جون .مامان جون چون مادرش که ماصداش میزنیم ننجون اومده بود خونشون نمی تونست بیاد خونه ی ما به همین خاطر ما میرفتیم اونجا یه راه نسبتا طولانی . روز 6دی ماه من بعد ازظهر امتحان داشتم فرداشم صبح .قرار شد که روز شنبه با محمد سام برم خونه مامان جون شبم بمونم که صبح ازونجا برم دانشگاه .آماده بودیم که مامان جون تلفن زد که ننجون افتاده زمین و پاش درد میکنه امروز محمدسامو ببر خونه ی خاله (خونه بابایی)که اونروز بردمش اونجا بعدازظهر که برگشتم رفتم سامو بیارم مامانی گفت ننجون حالش خوب نیست احتمالا قراره ببریمش کاشون بیمارستان . از یه طرف نگران حال ننجون بودم
بقیه در ادامه مطلب
ازیه طرفم نگران خودم بودم که برای امتحانام محمدسام پیش کی بمونه چون مامان جون ومامانی هردو رفتن کاشون .سعی میکردم آروم باشم به خدا توکل کنم . فردا که خواستم برم قرار شد که بابا حمید مرخصی بگیره واونروز بخیر گذشت . وااااای روز 9 دی ماه دیگه بابا حمیدم نتونست مرخصی بگیره .عاطفه جون هم که خودش امتحان داشت . خاله مرضیه هم که افتاده بود زمین وپادرد داشت ونمیتونست ازشما نگه داری کنه . اگرم میتونست شما پیش اون نمیموندی وغریبی میکردی . دیگه نا امید شدم تصمیم گرفتم که نرم ولی دلم نمیومد چون ترم آخر بودم. ولی پیش خودم گفتم دیگه چه کار کنم بچم مهمتره .به همین خاطر به دوستم مرجان زنگ زدم وگفتم فردا نمیام ودلیلشم گفتم .اونم گفت فردا دوستمون عاطفه بعدازظهر امتحان داره محمدسامو بیار اون نگه داره . واای یه روزنه امید تو دلم پیداشد .سریع زنگ زدم به عاطفه .موضوعو گفتم اونم خداروشکر قبول کرد . ازیه طرف آروم بودم ازیه طرف اضطراب داشتم چون محمدسام بچه ای نیست که باهمه بسازه میترسیدم غریبی کنه .خلاصه صبح باسلام وصلوات راهی دانشگاه شدم همه از دیدن محمدسام خوشحال ولی من .... تا اینکه عاطفه اومد بادخترخالش فاطمه زهراکه یک سال از محمدسام بزرگتره .محمدسامو دادم به عاطفه خودم سریع رفتم که گریه نکنه .نمیدونم اون بیست دقیقه چه جوری گذشت بعداز امتحان سریع رفتم پیش عاطفه پیش خودم گفتم الان محمدسام خودشو هلاک کرده دیدم تو ماشین عاطفه نشسته وعاطفه براشون آهنگ گذاشته وپسر کوچولوی من حرکات موزون میکنه ..برای هرکی تعریف میکنم که محمدسام اصلاغریبی نکرد هیچ کس باور نمیکنه همه به من میگن حتما یه ختم قرآن نذرکردی .ولی من میگم اینا همه از لطف خداست .واکسن 18ماهگی هم توهمین ماه بود که بعداز یه هفته تاخیر با خیال اینکه شما مشکلی نخواهی داشت زدیم اما اما تب کردی اونم چه تبی .دستت ورم کرد وهمش گریه میکردی بعداز سه روز خوب شدی واینم گذشت .یه روزی که من داشتم درس میخوندم محمدسام با باباحمید رفته بود بالا پشت بوم یه دفه یه صدای بلندی اومد وپشت سرش صدای بابا حمید منم جیغ زنان پریدم بیرون که دیدم محمدسام از8تا پله افتاده بود پایین بابا حمید بارنگ پریده بغلت کرد منم به خودم میزدم صدای حضرت زینب سلام الله میکردم باترس ولرز صورتتو دیدم خونی بود گفتم حتما سرت شکسته بابا حمید صورتتو که شست دیدیم ازدماغت خون میاد خییییییلی خدا بهمون رحم کرد ودوباره پسر کوچولومون بهمون بخشید لطف ومحبت عمه صبورم حضرت زینب سلام الله بود .براش نذر شله زرد کردم واینجابود که من توبغل خدابودم . خداروشکر که بخیر گذشت هرچند خیلی روزای پراز استرسی بود.
نتیجه اخلاقی این پست اینه که : تا وقتی خونه پدرومادریم درسمون بخونیم اگرم نشد بعد از ازدواج تا زمانی که بچه نداریم درس بخونیم اگربازم نشد وقتی بچه ها بزرگ شدن واز آب وگل دراومدن اون موقع بخونیم برای من که گذشت ولی تجربه ای بشه برای دیگران .