به یادباباجون
امروز میخوام چیزی رو بنویسم که تلخه .شادنیست .خیلی باخودم کلنجاررفتم بنویسم یانه .وبلاگ پسرام و غمگین نکنم ولی پیش خودم گفتم خب زندگی که همیشه شادی ونشاط نیست بالاخره فرازوفرودی داره شادی وتلخی داره .اصلازندگی با بودن اینا زندگی میشه شادی وغم درکنارهم وقتی همیشه شادی باشه آدم معنی سختی ونمیفهمه یااگه همیشه غم وناراحتی باشه که اون موقع آدمیزاد افسرده وخشن میشه .این همه مقدمه چینی کردم که بگم امروز 12بهمن 14سالگرد باباجون (بابای خودم) بود .شایدبه نوشتن ساده بیاد 14سال ولی مااین همه مدت ازش دوربودیم .تنهابودیم .
من خیلی اهل نوستالژی وخاطره بازی نیستم . خیلی دوست ندارم گذشته رو ورق بزنم همش دوست دارم برم جلو آینده رو خیلی دوست دارم (الهی آینده روشنی درپیش داشته باشیم آمین )ولی بابا چیزی نیست که آدم بخوادبراحتی ازش رد بشه باباجون جزیی از زندگی ماست .با اینکه هیچ کدوم از نوه هاشو ندیده ولی همشون بیادش هستن .امیررضای مامان وقتی دعای سفره میخونه اول اسم باباجون ومیاره که براش فاتحه بفرستن .که این کارش برای همه جالبه . باباجون جات پیشمون خیلی خالیه همیشه بیادتیم مخصوصا موقع اذان مغرب که آماده میشدی بری مسجد .هنوزصدا توگوشمه خیلی قشنگ صدا می کردی : زهرا بابا .... . خدارحمتت کنه باباجون .برامون خیلی دعا کن .
معذرت میخوام ازپسرای عزیزم اگه قدری غمگین نوشتم کمی سبک شدم . الهی که خدا نگهدار مامان جون باشه خدابرامون حفظش کنه الهی آمین .
خدا نگهداروحافظ همه پدرو مادرها باشه .الهی آمین