حکایت تلخ !!!
شنبه 26مهرماه ،20دقیقه ازساعتی که امیررضا ازمدرسه میومد خونه گذشته بود وهنوز امیررضا خونه نیومده بود .خیلی نگران بودم ودلم شور میزد تا حالا سابقه نداشته بود که بدون خبر جایی بره . دل تو دلم نبود نمیدونستم کجابرم .دوستش مبین هم که باهم میرن مدرسه شنبه ها کلاس زبان داشت ویه ربع زودتر ازمدرسه میومد بیرون که به کلاسش برسه . داشتم صلوات میفرستادم وپیش خودم گفتم تا 5دقیقه دیگه اگه نیومد میرم بیرون . که صدای زنگ اومد خداروشکر بالاخره اومد .در ورودیو بازکردم ومحمدسام رفت دم دروداداش صداش میکرد . منم عصبانی منتظربودم بیاد بالا .اما خیلی طول کشید صداش کردم با ناله جوابمو داد خیلی ترسیدم سریع محمدسامو بغل کردم رفتم تو راه پله دیدم لنگان لنگان میاد .چ...
نویسنده :
مامان زهرا
14:26