پسرم سید محمدسام پسرم سید محمدسام ، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

سامی نفس داداش امیررضا

'گذر ایام

محمدسام دراواخر یکماهگی   دوماهگی سام مامانی خیلی دلم میخواد عکسای خوشگلتو بذارم ولی نمیدونم چرا نمی تونم اصلا آپلود نمیشه این دوتا عکسم اتفاقی شد ومن ازذوقم میذارم باشه تاحداقل وبلاگت بدون عکس نباشه . دوستتون دارم پسرای گلم           ...
30 مهر 1392

دختریاپسر؟؟؟؟

کلاسام شروع شده البته ازسوم مهر باید میرفتم ولی به خاطر دوتاعسلم مخصوصا سام مامان نتونستم برم ،ولی بایدبااستادام هماهنگ می کردم که غیبتم وموجه کنند وحداقل ازنمره کلاسی بی بهره نباشم بخاطرهمین روزچهارشنبه به عاطفه جان گفتم بیاد پیش شماها ومن برم دانشگاه .بعداز سه ماه دوباره دانشگاهومیدیم مخصوصا دوستامو.این بارخیلی استرس داشتم بیشتربه خاطر محمدسام ،امیررضای مامان که مدرسه بود وماشالله دیگه مردی شده و میدونم ازپس خودش بربیاد .سفارشات لازموبه عاطفه جان کردم ورفتم .ازدیدن دوستام خیلی خوشحال شدم دوباره شروع به چرت وپرت گفتن کردیم که یکی ازبچه ها گفت رفته فیلم هیس دختران فریادنمیزنن رودیده بعدشروع به تعریف کردن فیلم کرد خیلی موضوع نگران کننده ای...
13 مهر 1392

پدربزرگ ومادربزرگای مهربون

دبیرستان که بودم یه دوست داشتم که همیشه با هم بودیم باهم مدرسه میرفتیم وازمدرسه هم باهم میومدیم خونه . یه مادربزرگ داشت که بعضی ازروزهارو به خونه اون میرفت خدارحمتش کنه .من خیلی حسرت میخوردم،خونه مادربزرگش نزدیک بود ولی پدربزرگ ،مادربزرگ من تهران نبودن وازمون دوربودن .وقتی میخواستم به دیدنشون  برم تنهایی نمیتونستم باید باخانواده میرفتیم وحداقل زمانی که بایدطی میکردیم ٤ساعت بود.همیشه دلم میخواست پدربزرگ ومادربزرگم نزدیکمون بودن ومن میتونستم به تنهایی به خونشون برم ..ولی هیچ وقت این آرزوی من براورده نشد . ولی الان خدا روصدهزارمرتبه شکرمی کنم که این حسرت به دل بچه هام نمیمونه . تا الان امیررضااین سعادت وداشت تاازوجودپد...
9 مهر 1392

ورودبه سه ماهگی

محمدسام مامان الان دوروزه که وارد ماه سوم زندگیش شده .عزیزم تبریک میگم خوش اومدی .شماتقریباآخرای ماه دوم غلت زدن وشروع کردی وقتی میخوای غلت بزنی اول دوتادستاتومی بری بغل گوشات بعدپاهاتوجمع می کنی توشکمت وبایک حرکت برمی گردی روی شکم .بعضی وقتا هم بایه حرکت نمیشه ودوبارمی ری عقب بعدیکدفعه میفتی روی شکم .وقتی هم که روی شکمی یه وقتی جون دوست می شی سرتوبالانگه می داری ونفس می کشی ولی یه وقتایی هم کلایادت میره سرتوبالا بیاری همونجوری روی زمین یاتشکت میمونی گریه می کنی .گل مامان عاقل شدی داداش امیررضا برات شعرغمگین می خونه بغض میکنی وقتی شادمیخونه می خندی. دیگه نمیتونی یه جاثابت بمونی روی زمین که هستی اینقدرغلت میزنی که از...
7 مهر 1392

ماه مهر

بازآمد ، بوی ماه مدرسه    بوی بازیهای راه مدرسه امروزبایک روزتاخیرفرارسیدن ماه مهروتبریک میگم .چون دستم دردمیکنه نتونستم دیروز به موقع بنویسم والان هم به سختی دارم تایپ میکنم .وقتی آدم به چیزی وکسی عشق وعلاقه داشته باشه دیگه هیچ چیزی مفهوم نداره .الان به عشق پسرای گلم دارم این مطلب رومی نویسم . دیروز مبین دوست امیررضا بامامان وخواهرکوچولوش هانیه اومدن دنبالمون وماهم بعدازاینکه امیررضارواززیرقرآن رد کردیم رفتیم پایین وبه مدرسه رفتیم .امسال داداش امیررضا  کلاس ششم هست تا پارسال دلم خوش بود که دوره دبستانش تموم میشه ومیره راهنمایی ولی دوباره توی دوره ابتدایی موند .ازیه جهت خوشحالم که راهنمایی نرفت چون امیررضا ...
2 مهر 1392

تولدامیررضای عزیزم

وقتی مامان جون وخاله ها اومدن دیدن محمدسام ،آبجی فاطمه یه کیک هم آورده بود وگفت برای تولدامیررضا ،من وباباحمیدخیلی خوشحال شدیم چون اصلا فرصت نکردیم وتصمیم نداشتیم  امسال برای امیررضا تولد مفصل بگیریم وبااین بهانه همه دورهم جمع شدیم .درآخر هم بابایی ومامانی وعمه زینب هم اومدن وبه لطف آبجی یه جشن نسبتا کاملی گرفتیم .نسبتاکامل چون فقط میوه وشیرینی بودوشام نبود .همگی هم لطف کردن وهدیه به امیررضا دادند ازهمگی سپاسگزارم . ممنون آبجی مهربونم که به یادامیررضابودی وخوشحالش کردی .  پی نوشت :  ازپسرم عذرخواهی میکنم که  این متن رابادوماه تاخییرنوشتم چون توی این روزهای شلوغم فراموش شده بود.تولدت هزاران بارم...
2 مهر 1392
1