پسرم سید محمدسام پسرم سید محمدسام ، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

سامی نفس داداش امیررضا

چهارماهگی محمدسام

امروز محمدسام چهارماهه شد والبته نوبت واکسن چهارماهگی . امروزشماازساعت ٦بیداری .نمیدونم چرا خوابت کم شده اصلا دیگه میل به خوابیدن نداری . امیررضا که رفت مدرسه ما هم ساعت ٨رفتیم مرکزبهداشت دومین نفربودیم البته به لطف باباحمیدکه ساعت ٧رفت وقت گرفت .رفتیم اتاق واکسن وخانم مهربون واکسنتو زد شماهم شروع به گریه کردن کردی چه عرض کنم گریه که نه جیغ زدی تازگیابه جای گریه جیغ میزنی .سرماهم خوردی ازعیدقربان تاحالا سرماخوردگی داری دکترم رفتی ولی هنوز خوب نشدی .الهی که زودتر خوب بشی گلم .بعدازواکسن رفتیم بالا برای اندازه گیری قدو وزن .خداروشکر همه چیزخوب بود فقط دورسرت ظاهرا کمتررشد کرده که خانم کارشناس گفت ١٥روز دیگه بیا دوباره اندازه بگیرم .شما...
5 آبان 1392

سیدکوچولوعیدت مبارک

علی معنای دریادرکویراست نفوذش درعدالت بی نظیراست من ازهرکاروان این راشنیدم مسیرعشق ،قربان تاغدیراست سلام پسرای گلم عیدتون مبارک .روزپنج شنبه عیدغدیربود وماهم طبق رسم هرساله اول به خونه بابایی رفتیم وشب هم رفتیم خونه مامان جون .قراربود مامان جون وخاله ها شام بیان خونه مابرای دیدن باباحمید ولی امیررضا وآرمین برنامه عموپوررنگ دعوت داشتن ودیرمی رسیدن خونه، مهمونی کنسل شد . امیررضا خیلی دلش میخواست بره برنامه عمو پوررنگ ولی من به خاطر سام نمی تونستم همراهش برم به همین خاطر آبجی فاطمه که آرمین ومیخواست ببره گفت میاد دنبال امیررضا . اینم ازعیدی امیررضا وبراش یه خاطره خوب ازعیدغدیربه یادگار موند.   ...
5 آبان 1392

'گذر ایام

محمدسام دراواخر یکماهگی   دوماهگی سام مامانی خیلی دلم میخواد عکسای خوشگلتو بذارم ولی نمیدونم چرا نمی تونم اصلا آپلود نمیشه این دوتا عکسم اتفاقی شد ومن ازذوقم میذارم باشه تاحداقل وبلاگت بدون عکس نباشه . دوستتون دارم پسرای گلم           ...
30 مهر 1392

دختریاپسر؟؟؟؟

کلاسام شروع شده البته ازسوم مهر باید میرفتم ولی به خاطر دوتاعسلم مخصوصا سام مامان نتونستم برم ،ولی بایدبااستادام هماهنگ می کردم که غیبتم وموجه کنند وحداقل ازنمره کلاسی بی بهره نباشم بخاطرهمین روزچهارشنبه به عاطفه جان گفتم بیاد پیش شماها ومن برم دانشگاه .بعداز سه ماه دوباره دانشگاهومیدیم مخصوصا دوستامو.این بارخیلی استرس داشتم بیشتربه خاطر محمدسام ،امیررضای مامان که مدرسه بود وماشالله دیگه مردی شده و میدونم ازپس خودش بربیاد .سفارشات لازموبه عاطفه جان کردم ورفتم .ازدیدن دوستام خیلی خوشحال شدم دوباره شروع به چرت وپرت گفتن کردیم که یکی ازبچه ها گفت رفته فیلم هیس دختران فریادنمیزنن رودیده بعدشروع به تعریف کردن فیلم کرد خیلی موضوع نگران کننده ای...
13 مهر 1392

پدربزرگ ومادربزرگای مهربون

دبیرستان که بودم یه دوست داشتم که همیشه با هم بودیم باهم مدرسه میرفتیم وازمدرسه هم باهم میومدیم خونه . یه مادربزرگ داشت که بعضی ازروزهارو به خونه اون میرفت خدارحمتش کنه .من خیلی حسرت میخوردم،خونه مادربزرگش نزدیک بود ولی پدربزرگ ،مادربزرگ من تهران نبودن وازمون دوربودن .وقتی میخواستم به دیدنشون  برم تنهایی نمیتونستم باید باخانواده میرفتیم وحداقل زمانی که بایدطی میکردیم ٤ساعت بود.همیشه دلم میخواست پدربزرگ ومادربزرگم نزدیکمون بودن ومن میتونستم به تنهایی به خونشون برم ..ولی هیچ وقت این آرزوی من براورده نشد . ولی الان خدا روصدهزارمرتبه شکرمی کنم که این حسرت به دل بچه هام نمیمونه . تا الان امیررضااین سعادت وداشت تاازوجودپد...
9 مهر 1392

ورودبه سه ماهگی

محمدسام مامان الان دوروزه که وارد ماه سوم زندگیش شده .عزیزم تبریک میگم خوش اومدی .شماتقریباآخرای ماه دوم غلت زدن وشروع کردی وقتی میخوای غلت بزنی اول دوتادستاتومی بری بغل گوشات بعدپاهاتوجمع می کنی توشکمت وبایک حرکت برمی گردی روی شکم .بعضی وقتا هم بایه حرکت نمیشه ودوبارمی ری عقب بعدیکدفعه میفتی روی شکم .وقتی هم که روی شکمی یه وقتی جون دوست می شی سرتوبالانگه می داری ونفس می کشی ولی یه وقتایی هم کلایادت میره سرتوبالا بیاری همونجوری روی زمین یاتشکت میمونی گریه می کنی .گل مامان عاقل شدی داداش امیررضا برات شعرغمگین می خونه بغض میکنی وقتی شادمیخونه می خندی. دیگه نمیتونی یه جاثابت بمونی روی زمین که هستی اینقدرغلت میزنی که از...
7 مهر 1392

ماه مهر

بازآمد ، بوی ماه مدرسه    بوی بازیهای راه مدرسه امروزبایک روزتاخیرفرارسیدن ماه مهروتبریک میگم .چون دستم دردمیکنه نتونستم دیروز به موقع بنویسم والان هم به سختی دارم تایپ میکنم .وقتی آدم به چیزی وکسی عشق وعلاقه داشته باشه دیگه هیچ چیزی مفهوم نداره .الان به عشق پسرای گلم دارم این مطلب رومی نویسم . دیروز مبین دوست امیررضا بامامان وخواهرکوچولوش هانیه اومدن دنبالمون وماهم بعدازاینکه امیررضارواززیرقرآن رد کردیم رفتیم پایین وبه مدرسه رفتیم .امسال داداش امیررضا  کلاس ششم هست تا پارسال دلم خوش بود که دوره دبستانش تموم میشه ومیره راهنمایی ولی دوباره توی دوره ابتدایی موند .ازیه جهت خوشحالم که راهنمایی نرفت چون امیررضا ...
2 مهر 1392

تولدامیررضای عزیزم

وقتی مامان جون وخاله ها اومدن دیدن محمدسام ،آبجی فاطمه یه کیک هم آورده بود وگفت برای تولدامیررضا ،من وباباحمیدخیلی خوشحال شدیم چون اصلا فرصت نکردیم وتصمیم نداشتیم  امسال برای امیررضا تولد مفصل بگیریم وبااین بهانه همه دورهم جمع شدیم .درآخر هم بابایی ومامانی وعمه زینب هم اومدن وبه لطف آبجی یه جشن نسبتا کاملی گرفتیم .نسبتاکامل چون فقط میوه وشیرینی بودوشام نبود .همگی هم لطف کردن وهدیه به امیررضا دادند ازهمگی سپاسگزارم . ممنون آبجی مهربونم که به یادامیررضابودی وخوشحالش کردی .  پی نوشت :  ازپسرم عذرخواهی میکنم که  این متن رابادوماه تاخییرنوشتم چون توی این روزهای شلوغم فراموش شده بود.تولدت هزاران بارم...
2 مهر 1392

سایه دست امیررضا ومحمدسام

دیشب ساعت ٢صبح من وامیررضا بیداربودیم وخوابمون نمی برد .محمدسام وباباحمید خوابیده بودند .من بالای سرمحمدسام نشسته بودم وداشتم باامیررضا حرف میزدم .یه دفعه امیررضا گفت مامان ،سایه دستم وروی دیوار ببین .نگاه کردم خیلی جالب بود . بعدمحمدسام دستاشوبالاگرفت که سایه دستش روی دیوار افتاد .به امیررضاگفتم توهم دستتوبگیر تاازتون عکس بگیرم .امیررضادستشو بالا گرفت ،دست محمدسام هم بالاگرفتیم وازشون عکس گرفتم.     ...
22 شهريور 1392