پسرم سید محمدسام پسرم سید محمدسام ، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه سن داره

سامی نفس داداش امیررضا

سال 1393

من همیشه باید با تاخیر مطلب بنویسم به خاطر محمدسام .نمی دونم چه سریه تاکامپیوترروشن میشه سروکلش پیدا میشه حالا چه تازه خوابیده چه زمان گذشته باشه الانم خوابه ولی دوباربیدارشدویه کم نق زدوخوابید .پس تا بیدارنشده منم زودتر بنویسم .سال 93شروع شد خداروصدهزاربارکه تاالان خوب بوده وانشاءالله تا آخر هم خوب باشه آمین .پارسال من اینموقع حامله بودم خیلی دوست داشتم زودتر تموم بشه ومن پسرمو ببینم ازمن هول تر امیررضا بود خداروشکر که اون دوران سخت که همش من نگران بودم به پایان رسید .پارسال عید قرار نبود مابه مسافرت بریم بخاطر بارداری من .از اونطرف دلم میخواست امیررضا یه مسافرت بره چون تا11فروردین ماتهرون بودیم تا اینکه عمووحید تماس گرفت که ما میریم ...
11 ارديبهشت 1393

امام هادی علیه السلام

امام هادی علیه السلام می فرمایند: هرکس عبدالعظیم حسنی را در ری زیارت کند ،مانند کسی است که امام حسین علیه السلام را درکربلا زیارت کرده است .   ...
28 اسفند 1392

برای پسرم امیررضا

سلام به سالار و ارشد خونه ام امیررضاجونم . امروز 28 اسفنده ، سال 92 هم داره تموم میشه خدارو شکر سال خوبی بود کلا درهم بود هم شیرینی هم تلخی .اما گل سرسبد اتفاقات امسال تولد آقامحمدسام بود .خداروهزاران بارشکر که شما صاحب یه داداش کوچولووازهمه مهمتر یه تکیه گاه محکم شدی (انشاءالله ). یه هم صحبت ،یه هم بازی ایشالله که سالم وسلامت باشین وخوش باشین نفسای مامان که من وباباحمید دلمون خوشه به خوشی شماها . پسر گلم روزای آخر ساله وهمه مشغول خونه تکونی هستن که ماهم مثل بقیه .خونه تکونی خونه که تموم میشه باید خودمون هم یه خونه تکونی اساسی داشته باشیم چه جوری ؟؟ الان بهت میگم : امیررضای مامان ،دلت روبتکون ،غصه هایت که ریخت توهم غص...
28 اسفند 1392

امیررضاومحمدسام وباباحمید

سلام به نفسای مامان . نمیدونم این کامپیوتر چه مشکلی پیداکرده که دیگه نمیتونم شکلک هم بذارم تامتن قشنگی بنویسم بایدصبرکنیم امتحانای باباحمید تموم بشه تابتونه مشکلمون وحل کنه .همین که میتونم بنویسم غنیمت میدونم برای منی که بعداززایمان یه مقدار فراموشی گرفتم .بازم خداروشکر موقتیه مطلق نیست . امروزمیخوام از رفتارای دوتاداداش خوشگل بنویسم .محمدسام خیلی به امیررضاعلاقه داره به محض اینکه داداشی بگه خودله داداش (خوشگله داداش)محمدسام سریع نگاه به امیررضامیکنه ومیخنده .تاداداشی ازمدرسه میاد محمدسام دست وپاشو تکون میده وبلندمیخنده .دیروزداشتم به محمدسام قطره آهن میدادم چون دوست نداشت گریه میکرد .امیررضاهم داشت بازی میکردگفت جانم پترم(پسرم ) &nbs...
13 بهمن 1392

به یادباباجون

امروز میخوام چیزی رو بنویسم که تلخه .شادنیست .خیلی باخودم کلنجاررفتم بنویسم یانه .وبلاگ پسرام و غمگین نکنم ولی پیش خودم گفتم خب زندگی که همیشه شادی ونشاط نیست بالاخره فرازوفرودی داره شادی وتلخی داره .اصلازندگی با بودن اینا زندگی میشه شادی وغم درکنارهم وقتی همیشه شادی باشه آدم معنی سختی ونمیفهمه یااگه همیشه غم وناراحتی باشه که اون موقع آدمیزاد افسرده وخشن میشه .این همه مقدمه چینی کردم که بگم امروز 12بهمن 14سالگرد باباجون (بابای خودم) بود .شایدبه نوشتن ساده بیاد 14سال ولی مااین همه مدت ازش دوربودیم .تنهابودیم . من خیلی اهل نوستالژی وخاطره بازی نیستم . خیلی دوست ندارم گذشته رو ورق بزنم همش دوست دارم برم جلو آینده رو خیلی دوست دارم (الهی ...
13 بهمن 1392

5ماهگی

سلام به گل پسرای مامان . بالاخره بعدازیه مدت طولانی برگشتیم دلیلشم امتحانای من ومریضی محمدسام بود .که خداروشکر هردوتاشم بخیروخوبی سپری شد .محمدسام مامان سرماخوردگی شدید داشت که مجبورشدیم ازسینه اش عکس بگیریم چون دکترگفته بود اگرریه اش چرکی باشه باید بستری بشه که خداروصدهزار مرتبه شکر هیچ مشکلی نداشت . محمدسام تو5ماهگی یادگرفته سینه خیزبره ولی عقب عقب میره . خیلی بامزه این کارومیکنی .امیررضا هم سینه خیز میرفت خیلی کم چاردست وپارفت .نمی دونم سامی مامان هم این جوریه یانه ؟؟؟؟؟ شیشه رودست خودت میگیری ولی خیلی طولانی نمی تونی نگه داری . پی نوشت : الهی که همه بچه ها درصحت وسلامت باشن خاصه امیررضاومحمدسام من. آمین. ...
9 بهمن 1392

همایش شیرخوارگان حسینی

بازاین چه شورش است که درخلق عالم است بازاین چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است . سلام پسرای گلم .هرسال وقتی محمدسام بدنیا نیومده بود ماه محرم همایش شیرخوارگان حسینی برگزارمیشد خیلی دلم میخواست منم شرکت میکردم .مامان جون میگفت خب خودت برو ولی من دلم میخواست بانی نی کوچولوم برم .که خداروشکرروزی ما امسال بود .امیررضا وقتی 5ماهه بود اولین محرم زندگیش اومد براش لباس سقایی گرفتیم وتنش کردیم ورفتیم هیئت .اون سال خبری از اجتماع شیرخوارگان نبود . این چندسالی که مصلی برگزار میشد دل منم پرمیکشید .امسال که محرم رسید به باباحمیدگفتم دلم میخواد محمدسامو ببرم مصلی .خداروشکر که جمعه بود .میتونستیم همه باهم بریم .ولی ازون جایی که مامان زرنگی دا...
25 آبان 1392

امیررضا وبرنامه عموپورنگ

روز سه شنبه ساعت 10 شب بود که خاله مرضیه تماس گرفت وگفت برای فردا آماده باشین امیررضاوآرمین برن برنامه عموپورنگ .امیررضا خواب بود .منم جدی نگرفتم چون اول قرار بود ماه رمضون برن که کنسل شد ازاون جایی که قراربود فردا که شب عیدغدیر بود مامان جون وخاله ها بیان خونمون .گفتم خداکنه کنسل بشه .چون درغیراین صورت امیررضاراضی نمیشه که نره .فرداکه امیررضا ازمدرسه اومد وقتی خبروبهش دادم گفت این باردیگه جدیه وحتما میریم .گفتم تاالان که حتمیه .همون موقع آبجی تماس گرفت وگفت من میخوام آرمین وببرم تو دیگه نمیخواد بیای میام دنبال امیررضا .منم از خداخواسته بخاطر محمدسام که سرماخورده بود قبول کردم چون بابا حمیدسرکاربود نمیتونست بیاد .آبجی فاطمه ساعت 2 با...
7 آبان 1392